بدان که اندر همه اوقات و احوال، باتفاق جملۀ مشایخ این طریقت اولیا متابعان پیغمبران اند و مصدقان دعوت ایشان. و انبیا فاضل ترند از اولیا؛ از آن چه نهایت ولایت بدایت نبوت بود و جملۀ انبیا ولی باشند اما از اولیا کسی نبی نباشد و انبیا متمکنان اند اندر نفی صفات بشریت و اولیا عاریت اند، و اندر آن چه این گروه را حال است آن گروه را مقام است و آن چه این گروه را مقام است آن گروه را حجاب است. و هیچ کس از علمای اهل سنت و محققان این طریقت اندر این خلاف نکنند به جز گروهی از حشویان که مجسمۀ اهل خراسان اند و متکلم به کلام متناقض اندر اصول توحید که اصل این طریقت را نشناسند وخود راولی خوانند و بدرست ولی اند اما ولی شیطان و ایشان گویند: «اولیا فاضلتر از انبیااند.» و این ضلالت مر ایشان را کفایت بود که جاهلی را فاضل تر از محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم نهند و گروهی دیگر از مشبهه تولا بدین طریقت کنند و حلول و نزول حق به معنی انتقال روا دارند لعنهم الله و به جواز تجزیت بر ذات باری تعالی بگویند و آن اندر آن دو مذهب مذموم که وعده کرده ام بیارم اندر این کتاب به تمامی، ان شاء الله تعالی.
و در جمله این دو گروه که مدعی به اسلام اند موافق اند اندر نفی تخصیص انبیا و هر که مر نفی تخصیص انبیا را اعتقاد کند کافر شود. پس انبیا صلوات الله علیهم اجمعین داعیان و ائمه اند و اولیا متابعان ایشان به احسان، و محال باشد که مأموم از امام فاضل تر بود.
و در جمله بدان که اگر احوال و انفاس روزگار جملۀ اولیا اندر جنب یک قدم صدق نبی صورت کنی آن جمله متلاشی شود؛ از آن چه این گروه می طلبند و می روند و آن گروه رسیده اند و یافته و به فرمان دعوت باز آمده و قومی را می برند.
و اگر کسی گوید از این ملاحدۀ مذکور لعنهم الله که: اندر عادت چنین رفته است که: «چون رسول به کسی آید از ملکی، باید تا این مبعوث الیه فاضل تر از وی باشد؛ چنان که پیغمبران از جبرئیل فاضل ترند.» این صورت مر ایشان را خطاست.
گوییم: اگر ملکی رسولی فرستد به یک کس باید تا مرسل الیه فاضل تر باشد؛ چنان که جبرئیل را به رسل فرستاد و ایشان هر یکی از وی فاضل تر بودند اما چون رسول به جماعتی باشد و قومی، لامحاله رسول فاضلتر از آن گروه باشد؛ چنان که پیغمبران علیهم السلام از امم و اندر این هیچ عاقل را شبهت نیفتد و اشکال در خاطر نیاید.
پس یک نفس انبیا فاضل تر از همه روزگار اولیا؛ از آن چه چون اولیا به نهایت رسند از مشاهدت خبر دهند و از حجاب بشریت خلاص یابند هرچند عین بشر باشند؛ و باز رسول را اول قدم اندر مشاهدت باشد. چون بدایت این، نهایت وی بود، این را با آن قیاس نتوان کرد. نبینی که همه طالبان حق از اولیا متفق اند که مقام جمع از تفاریق کمال ولایت بود؟ و صورت این چنان بود که بنده به درجتی رسد از غلبۀ دوستی که عقلشان اندر نظر فعل مغلوب گردد و به شوق فاعل کل عالم را همه آن دانند و آن بینند؛ چنان که ابوعلی رودباری گفت، رحمة الله علیه: «لو زالتْ عنا روْیته ماعبدْناه.» اگر دیداروی از ما زایل شود اسم عبودیت از ما ساقط گردد؛ که ما شرب عبادت جز از دیدار وی نیابیم.
و این معانی مر انبیا را بدایت حال باشد؛ که اندر روزگار ایشان تفرقه صورت نگیرد. نفی و اثبات و مسلک و مقطع و اقبال و اعراض و بدایت و نهایت ایشان اندر عین جمع باشد؛ چنان که اندر بدایت حال، ابراهیم صلوات الله علیه ستاره و ماه را دید گفت: «هذا ربی (۷۶، ۷۷/ الانعام)»، باز که آفتاب دید گفت: «هذا ربی (۷۸/الانعام).» از غلبۀ حق بر دلش و اجتماع وی اندر عین جمع غیر می ندید و اگر بدید هم به دیدۀ جمع بدید در عین دیدار از دیدار خود تبرا کرد و گفت: «لا أحب الافلین (۷۶/الانعام)»، ابتدا به جمع و انتها به جمع. لاجرم ولایت را بدایت و نهایت است و نبوت را نیست تا بودند نبی بودند و تا باشند نبی باشند و پیش از آن که موجود نبوده اند اندر معلوم و مراد حق همان بوده اند.
و از بویزید رضی الله عنه پرسیدند که: «چه گویی اندر حال انبیا؟» گفت: «هیهات! ما را اندر ایشان هیچ تصرف نیست. هرچه اندر ایشان صورت کنیم آن همه ما باشیم، و حق تعالی اثبات و نفی ایشان اندر درجتی نهاده است که دیدۀ خلق بدان نرسد.» پس همچنان که مرتبت اولیا از ادراک خلق نهان است، مرتبت انبیا از تصرف اولیا نهان است.
و ابویزید رضی الله عنه عجب روزگار مردی بوده است. وی گوید: سر ما را به آسمان ها بردند به هیچ چیز نگاه نکرد و بهشت و دوزخ وی را بنمودند به هیچ چیز التفات نکرد و از مکنونات و حجب برگذاشتند، فصرت طیرا، مرغی گشتم و اندر هوای هویت می پریدم تا به میدان ازلیت مشرف شدم ودرخت احدیت اندر آن بدیدم. چون نگاه کردم آن همه من بودم گفتم: «بار خدایا، با منی من مرا به تو راه نیست و از خودی خود مرا گذر نیست. مرا چه باید کرد؟» فرمان آمد که: «یا بایزید، خلاص تو از تویی تو در متابعت دوست ما بسته است، دیده را به خاک قدم وی اکتحال کن و بر متابعت وی مداومت کن.»
و این حکایتی دراز است و این را اهل طریقت «معراج بایزید» گویند؛ و معراج عبارت بود از قرب. پس معراج انبیا از روی اظهار بود به شخص و جسد و از آن اولیا از روی همت و اسرار و تن پیغمبران به صفاو پاکیزگی و قربت چوندل اولیا باشد و سر ایشان و این فضلی ظاهر است و آن چنان بود که ولی را اندر حال خود مغلوب گردانند تا مست گردد، آنگاه به درجات سر وی را از وی غایب می گردانند و به قرب حق می آرایند و چون به حال صحْو بازآید آن جمله براهین در دلش صورت گشته بود و علم آن مر او را حاصل آمده. پس فرق بسیار بود میان کسی که شخص وی را آن جا برند که فکرت دیگری را. و بالله العون والتوفیق.